آیدا آیدا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

آیدا جون ما

22 ماهگی

امروز من بیست و دو ماهه شدم و مامان که میدونه چقدر تولد رو دوست دارم برام کیک پخت و یه تولد کوچولو برام گرفت . تازگی ها یاد گرفتم غیر از چیچ و تتلد میگم شمع البته تعداد کلماتی که میگم خیلی زیاد شده تقریبا هر چیزی رو که بهم میگن میتونم تکرار کنم . این آخرین ماهگرد من قبل از تولدم بود و دیگه میخواهیم خودمونو آماده کنیم برای تولد دو سالگی که مامان از همین الان شروع کرده به تدارک اون . ...
19 آبان 1392

روز دختر

دخترم ای زیباترین و بهترین بهانه ی زندگیم هر چه دنبال واژه گشتم تا تمام عشق و محبتم را با آن نثارت کنم چیزی نیافتم پس به همین جمله ی مختصر بسنده میکنم و با تمام وجودم به تو میگویم                                                                                           دوستت دارم    ...
19 آبان 1392

وبلاگ یکساله ی من

امروز وبلاگ من یکساله شده قبلا مامان خیلی با وبلاگ و  وبلاگنویسی آشنا نبود تا اینکه به توصیه ی دوستان و خوندن چند تا مطلب و وبلاگ با این کار آشنا شد و تصمیم گرفت خاطرات منو برام بنویسه تا بزرگ که شدم اونها روببینم و بخونم و تا حالا یکساله که وبلاگ دار شدم و به امید اینکه سالهای بعد هم ادامه داشته باشه .       ایجا هم دانشگاه قدیم مامان و دانشگاه جدید بابا ست که برای ثبت نام رفته بودیم   ...
19 آبان 1392

سفرنامه مشهد (سیاحتی)

چند وقتی بود تصمیم به مسافرت داشتیم که با توجه به فصل و اینکه سفرمون هم زیارتی باشه هم سیاحتی و از همه مهمتر اینکه طلبیده شده بودیم به زیارت آقا امام هشتم شهر مشهد را انتخاب کردیم تاریخ و مکان هتل معلوم بود چون از طرف بانک بابا هتل آزادی رو گرفته بود فقط مونده بود وسیله سفر .مامان اصرار داشت یا با هواپیما بریم یا با قطار ولی بابا ماشین رو ترجیح میداد البته مامان فقط به خاطر من که فکر میکرد به من توی ماشین با این مسافت طولانی سخت میگذره .نزدیکای سفر دو همسفر هم پیدا کردیم مامانی و بابایی پدری .قرار شد حالا که یک کوپه میشیم قطار بگیریم اما کو بلیط قطار هرچه تلاش کردیم و هر چی آشنا داشتیم رو سر زدیم بلیط پیدا نشد که نشد .خلاصه تنها یک گزینه داشت...
19 آبان 1392

سفرنامه مشهد (زیارتی)

برای زیارت چون مامانی پا درد داشت زیاد نمیتونست بیاد حرم .مامان وبابا و بابایی صبحها بعد از نماز صبح که من خواب بودم میرفتن زیارت ما رو هم بعد از صبحانه میبردن منم توی صحن راه میرفتم و بازی میکردم البته با نظارت کامل اطرافیان از ترس گم شدن. یک دفعهم مامان منو برد نزدیک ضریح برای زیارت ولی چون شلوغ بود و منم از این ازدحام ترسیده بودم زود اومدیم بیرون . عکسهارو با موبایل گرفتم چون بردن دوربین به داخل ممنوع بود     ...
19 آبان 1392

مادر بافت (لباس بافت دست مامان)

توپولویم  توپولو            صورتم مثل هلو            دست وپاهام کوتاهه   چشم و ابروم سیاهه       مامان خوبی دارم       میشینه توی خونه   میبافه دونه دونه      میپوشم خوشگل میشم       مثله دسته گل میشم    ...
19 آبان 1392

عید غدیر

امسال هم مثل سالهای گذشته عید غدیر منزل آقاجونم هستیم بابا از صبح زود رفته منو و مامان هم دیرتر میریم چون خیلی مهمون دارند وتا من بیدار بشم و مامان منو حاضر کنه کمی طول میکشه امسال سبز پوشیدم خوب منم یه سادات کوچولوام و بهش افتخار میکنم .نهار هم همونجا بودیم و عصری رفتیم خونه مادر جون آخه مادر جونم هم سادات هستند خلاصه عید غدیر امسال هم گذشت امیدوارم سال خوبی برای همه باشه .     ...
19 آبان 1392

آیدا در هفته ایی که گذشت

این هفته و هفته قبلش خیلی پر بار بود که میخوام چند تا از مهماشو بنویسم .خیلی وقت بود که میخواستم برم مدرسه یلدا  تا محیط مدرسه رو ببینم آخه از اول مهر که همش تلویزیون شعر مدرسه ها وا شده رو گذاشته همش از جلوی مدرسه ها که رد میشدیم میگفتم مدرسه ها وا شده آخرش دوشنبه هفته پیش که یلدا ساعت آخر ورزش داشت با مامان رفتیم مدرسه یلدا یه کم تو حیاط بازی کردم و بعد رفتیم تو کلاس و مشغول نقاشی با گج شدم و حسابی بهم خوش گذشت از اون روز به بعد میگم مدرسه برم نقاشی بکشم.  جمعه هم  عروسی پسر خاله ی مامان بود و از چند روز قبلش داشتیم آماده میشدیم و تدارک عروسی رو میدیدیم .مامان خیلی برای من دنبال لباس گشت اما اون چیزی که میخواست پیدا نکرد تا آخر تصمی...
19 آبان 1392

جشن تولد دو ساگی(1)

بلاخره سالروز تولد منم رسید .روزی که خیلی انتظارشو میکشیدم . در عوض مامان و بابا برام دو تا تولد گرفتن آخه من عاشق تولدم و اونا هم اینو خوب میدونن فکرشو بکنین دو روز تولد پشت سر هم . دو تا کیک خشگل خوشمزه .همونطور که گفتم امسال دو تا تولد داشتم یکی بااتفاق خانواه ی مادری یکی بااتفاق خانواده ی پدری .البته چون عکسها زیاد میشه اونها رو توی دو تا پست جدا مینویسم . جمعه دهم آبان روز تولد من با خانواده ی مادری بود مهمانها مادر جون خاله ها و داییها و خاله و دایی مامان و خانواده هاشون و پدر بزرگ مامان . تولد خیلی گرم و پر سر و صدایی بود . منم که طبق معمول مجلس گرم کن جمع بودم فقط با این تفاوت که بجای رقصیدن فقط دور خودم میچرخیدم و مدام بهم میگفتن آید...
19 آبان 1392

جشن تولد دو سالگی (2)

شنبه یازدهم آبان درست روز تولدم دومین جشن من بااتفاق خانواده پدری برگذار شد مامان همه تزئینات رو هم عوض کرده بود تا من کاملا احساس دو تا تولد متفاوت رو داشته باشم . مهمانها پدر بزرگ و مادر بزرگ عزیزم عمه و عمو ها همچنین عمه جون بابا و دختر عمه و پسر عمه ها و خانوادشون . مهمونی یه کم دیر شروع شد اما وقتی شروع شد خیلی پر شور شروع شد منم مثل دیشب مدام در حال رقصیدن و چرخیدن . تنها مشکلی که بود اینکه من اصلا حاضر نبودم بایستم تا ازم عکس بگیرن این چند تا دونه عکس رو هم  با مصیبت فراوان موفق شدن . شام مرغ از بیرون و بادمجان بود اما این بار سفره به سبک سنتی .بقیه توضیحات رو روی عکسها میدم سفره ی شام البته با پوزش عکس بهتری از سفره ندا...
19 آبان 1392
1